صدای تو به شب پروانه میدوزد

ساخت وبلاگ
آخرین پست من برای نزدیک به دو سال قبله. تو شونزده سالگی، بیست سالگی و حتی بیست سه سالگی فکر نمیکردم روزی میاد که برای حرف زدن با خودم نه سراغ وبلاگ برم و نه حتی نوت گوشی. نه حتی دفتر خاطرات! دبیرستانی که بودم یه سررسید داشتم که نیمه درونی (!) ترین احساساتم رو توش مینوشتم، حتی ده روز به آیدا سپرده بودمش و گفته بودم برام بنویس. هنوز هم دارمش. خاصیت منه. با خاطرات زندگی کردن خاصیت منه. بزرگ ترین باگ من همینه شاید. آخرین باری که اینجا نوشتم ده روز قبل از رفتن از مشهد بود. حالا من دو ساله که کار میکنم و دو ماهه که ازدواج کردم. دقیقا شب تولد ۲۷ سالگی. درست ترین و اشتباه ترین کاری که میتونستم بکنم همین بود. زندگی متاهلی برام چیز عجیبی نیست. سخت نیست آسون هم نیست. اون ده ساعتش رو تو مطب میگذرونه و من هشت ساعت درمانگاه کار میکنم. اون غذا میپزه من ظرف میشورم. اون صبحا قهوه درست میکنه، من عصرا چای. اون عصبی و ناراحته من میشنوم. من گریه میکنم اون بغلم میکنه. دعوا نداشتیم و صدای بلند نداشتیم اما دلخوری و دلجویی داشتیم. میفهمه که باید سکوت کنه و میفهمم کی باید تنهاش بذارم. تجربه‌ش از من بیشتر نباشه کمتر نیست. و خوبه که میدونه گاهی باید کاپل باشیم گاهی دوست گاهی فقط همخونه. سفر رفتیم چند وقت پیش. اولین سفر دو نفره بود. بیشتر لب ساحل بودیم یا نوک قله. باقیش رو خوردیم و خوابیدیم. اولین سفرمون نبود. چند باری با بچه ها رفته بودیم. یک بار با سپیده و محمد، یک بار با فرزانه و یک بار آیدا و حتی یک بار با سروش اینا و خوش گذشته بود. هیچکدوم فکر نمیکردیم دو نفره خوش بگذره ولی گذشت.  من زیاد اذیتش میکنم، بهونه هام زیاده و گریه هام بیشتر. فاصله نامزدی تا عروسی شاید بدترین دوران این مدت بود. یهو ای صدای تو به شب پروانه میدوزد...ادامه مطلب
ما را در سایت صدای تو به شب پروانه میدوزد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2tyraannoosaurus1 بازدید : 23 تاريخ : چهارشنبه 15 شهريور 1402 ساعت: 0:01

و هفت ماه بعد هفت سال من هم تموم شد. امروز ساعت هشت صبح وارد لینک شدم. داور علمیم زود تر از همه و بعد راهنما و اخر هم داور آماری وارد شدن. یک ساعت و ده دقیقه دفاع کردم از رساله ای که خودم هم امیدی بهش نداشتم. اونقدر بد از آب دراومد که نه تنها دیگه مقاله ای ازش نمیخواستم که به یک نمره زیر حد متوسط هم راضی بودم. خوب پیش رفت اما. همه سوال هاشون رو جواب دادم. تبریک گفتن پایان دوره پزشکی عمومیم رو و من یادم اومد با چه علاقه ای وارد این رشته شدم و چقدر بی جون و خسته دارم خارج میشم. همه دوربین هارو روشن کردن و یه اسکرین شات شد عکس جلسه دفاع. جشن فارغ‌التحصیلی اما متفاوت بود. دانشکده گفته بود کراوات ممنوع، خانوما جوراب مشکی، بهم نچسبین، بلند نخندین. و ما از خیر جشن تو محیط آکادمیک گذشتیم و رفتیم هتل و باغ و بزن و بکوب و بریز و بپاش. دونه دونه کلیشه هارو اجرا کردیم. با روپوش عکس گرفتیم، کلاهمون رو پرت کردیم هوا، سوگند خوردیم، تندیس گرفتیم و.. خوش گذشت، روز خوبی بود و همیشه یادم میمونه فسقلی های ترم یکی و دکترای فارغ‌التحصیل شده رو. اما تلخی های این روزا، رفتن وحید و سپیده بود. و رفتن خودم که حدود دو هفته دیگه اتفاق میوفته. نمیدونم طرحم کجاست. نمیدونم رزیدنتی میدم یا میرم. نمیدونم بازم وحید رو میبینم یا نه. خیلی چیزا رو نمیدونم. به اندازه هفت سال خسته‌ام و به اندازه هفت سال دلتنگم و به اندازه هفت سال خوشحالم و غمگینم و بلاتکلیفم. صدای تو به شب پروانه میدوزد...ادامه مطلب
ما را در سایت صدای تو به شب پروانه میدوزد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2tyraannoosaurus1 بازدید : 111 تاريخ : سه شنبه 31 خرداد 1401 ساعت: 10:23

ده سال دیگه، شاید هم ده ماه دیگه و حتی شاید ده روز دیگه؛ از این روز ها فقط خاطره کم رنگی مونده. این من رو خوشحال میکنه. من آدم فراموش کردن که نه، آدم تظاهر به فراموش کردنم چون. آدم انبار کردن غم و دلخوری تو پستو های ذهنم. من هیچوقت گریه ای یا داد و بیدادی نبودم. احتمالا برای همین تو بیست و دو سالگی سیگاری شدم. همیشه خشمم و حرصم و ناراحتیم رو قورت دادم، سعی کردم منطقم رو تو بدترین شرایط بیارم بالا و در بدترین حالت، بدون حرف موقعیت رو ترک کردم. امروز هم مثل همیشه. وقتی همه کارهام تو هم گره خورده بود و خودخواه ترین آدم ها به اسم دوست وقتم رو با زرنگ بازی گرفتن و در نهایت فقط کار من موند. وقتی ساعت دو ظهر تو ماشین به ساندویچ الویه بدمزه گاز میزدم و تلفنی میانجی گری بحث مامان و آبجی رو میکردم مثل همیشه. وقتی نصف فکرم پیش وحید بود که.. وقتی‌ که این لنف نود کوفتی آگزیلاریم محو‌ نمیشد و درد میومم به حداکثرش در ماه رسیده بود و حمله های میگرنم شده بود مثل قبل از شروع والپروات، وقتی که همزمان حالم از نصف دور و بری هام بهم میخورد و از نصف دیگه دلم گرفته بود؛ برای همه منطقی شدم و درک کردم و هیچکی منو درک نکرد. ساندویچ الویه‌م رو نصفه انداختم دور و رفتم سمت پت شاپ و برای ملو بستنی خریدم. رسیدم به خونه‌ی امنم که کمتر از ده روز دیگه تخلیه‌ش میکنم و از دستش میدم و یکی از دلایل حال بد این روزام از دست دادن اینجاست. رسیدم خونه و ملوی پشمالوم رو بغل کردم و بهش بستنی دادم. و یه دل سیر گریه کردم بعد سالها شاید. کمی آروم شدم، اما فکر اینکه چقدر این روزها سخت شده آروم نگرفت. صدای تو به شب پروانه میدوزد...ادامه مطلب
ما را در سایت صدای تو به شب پروانه میدوزد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2tyraannoosaurus1 بازدید : 98 تاريخ : سه شنبه 31 خرداد 1401 ساعت: 10:23

از یک عالمه حس داشتن، به عالم بی حسی رسیدم. و این رو وقتی فهمیدم که علی مست و داغون سه صبح در خونه‌م رو زد و تا وقتی که خوابش برد بغلم کرد و اشک ریخت و نه برای برگشتن، به سوگ رابطه ای که یک سال پیش تموم شد. آرومش کردم کمی و خندوندمش و حرف زدیم اما در نهایت، حسی وجود نداشت. فرداش که عذرخواهی کرد و از حالم پرسید گفتم فرقی نکردم. نه ذره ای بهتر و نه ذره ای بدترم. و گفتم خوب شد، فهمیدیم دلتنگ چیزی هستیم که دیگه نیست. حالا نفس عمیق کشیدن آسون شده. آبان دو سال پیش عاشقی کردن رو شروع کردیم و آبان بعدش صدای تو به شب پروانه میدوزد...ادامه مطلب
ما را در سایت صدای تو به شب پروانه میدوزد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2tyraannoosaurus1 بازدید : 112 تاريخ : جمعه 4 تير 1400 ساعت: 19:10

به اندازه‌ی کلاس آنلاین ساعت ده، به اندازه‌ی مقاله‌های زورکی و کنفرانس‌هایی که سه صبح حاضر کردم خسته‌م. به اندازه کشیک‌هایی که نیم ساعت خواب آرزومه و به اندازه امتحان‌های هشت جلدی و دوازده واحدی خسته‌م. من به اندازه چشای خسته بابای مهربونم، به اندازه خواهر باردار تنها مونده‌م، به اندازه لبخند مامان خوابالوده‌م، به اندازه برادر کوچولویی که دلش برای فوتبال لک زده خسته‌م. چشم میبندم و اشک میچکه روی گونه‌م و به اندازه پدربزرگ بستری توی بیمارستانم خسته و ضعیفم. محبت قلنبه قلنبه خرج مریض‌های مسن و تنه صدای تو به شب پروانه میدوزد...ادامه مطلب
ما را در سایت صدای تو به شب پروانه میدوزد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2tyraannoosaurus1 بازدید : 123 تاريخ : جمعه 4 تير 1400 ساعت: 19:10

آدمی که احمق نباشه و یه کشیک سنگین پیش رو داشته باشه میگیره میخوابه الآن. آدمی که احمق باشه اما، مثل من، اونقدر تو خونه چرخ میخوره و به کلاف هزار گره زندگی درسی و کاری و عاطفیش و خونوادگیش فکر میکنه که خل میشه. پا میشه و یه کاکائوی غلیظ درست میکنه بعد از موکایی که سه ساعت پیش خورده و در نهایت کلونازپام میخوره و دراز میکشه تو تختش و اجازه میده مغز بی قرار و بدن خوابالوده‌ش اونقدر بجنگن با هم تا یکیشون در نهایت بتونه انگشت وسطش رو به اون یکی نشون بده! بله یک آدم بدن درد کوبیده و با یه پریودی سهمگی صدای تو به شب پروانه میدوزد...ادامه مطلب
ما را در سایت صدای تو به شب پروانه میدوزد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2tyraannoosaurus1 بازدید : 114 تاريخ : جمعه 4 تير 1400 ساعت: 19:10

برای من پدربزرگ یعنی باباحاجی. باباحاجی من، پیرمرد خوشتیپ و خوش استایل من، کت و شلوار می‌پوشید و پالتو و بارونی های بلند و کلاه کپ فرانسویش رو سرش میذاشت. با عصای چوبیش و عینکی که همیشه روی چشمش بود. باباحاجی من و کتاب‌های قطورش که رو رحل میذاشت و میخوند؛ حالا اما دیوان شمسش پیش من جا مونده و بی خداحافظی رفت. برای من اما، همیشه قصه‌هاش، نصیحتاش، خاطره‌هاش به روشنی روز میمونه. باباحاجی من صبح امروز تو بیمارستان دور از من رفت. آخرین تصویرش برای من قدم زدنمون توی حیاط خونه‌شون بود. آخرین درخواستش ا صدای تو به شب پروانه میدوزد...ادامه مطلب
ما را در سایت صدای تو به شب پروانه میدوزد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2tyraannoosaurus1 بازدید : 123 تاريخ : جمعه 4 تير 1400 ساعت: 19:10

پدربزرگم رو از دست دادم و امتحان جراحی دادم و فردا اولین کشیک بخش زنانه. از همه اتفاق‌های این مدت همین سه تا جمله رو‌ دارم که بگم. خوبم اما غمگینم. روز‌ا برام زود میگذره و شب ها کش میاد. و من خیلی تلاش کردم تا همین چند خط رو اینجا بنویسم. چون‌که خسته و دلتنگ و بغض‌آلودم و فقط یک نفر رو دارم که کنارش لبخند واقعی میزنم. اما ترس از دست دادن بزرگ‌تر از همیشه پشت سرم واستاده و سایه میندازه روی همون لبخند هم. صدای تو به شب پروانه میدوزد...ادامه مطلب
ما را در سایت صدای تو به شب پروانه میدوزد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2tyraannoosaurus1 بازدید : 112 تاريخ : جمعه 4 تير 1400 ساعت: 19:10

امروز که میرفتم بیمارستان، هوا به شدت سرد و مه آلود بود. نهایتا بیست متر جلوتر از خودم رو میدیدم. دیر بیدار شده بودم و خسته و کوفته کشیک قبلی و دیروز پر از درگیریم، قهوه نخورده پریده بودم تو ماشین که دیر به ارائه م نرسم. اثر قرصم انگار نمپرید و من کرخت و کوفته یراحی گوش میکردم و به این فکر میکردم چه روزمرگی قشنگ و تهوع آوری رو میگذرونم. حالا نزدیک به یک ماه از فوت باباحاجی میگذره و من منتظرم که بیست و ششم برم و جای خالیش رو ببینم و دیگه منتظر تماسای سه چار روز یک بارش نباشم. ملو رو با خودم نمیبر صدای تو به شب پروانه میدوزد...ادامه مطلب
ما را در سایت صدای تو به شب پروانه میدوزد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2tyraannoosaurus1 بازدید : 134 تاريخ : جمعه 4 تير 1400 ساعت: 19:10

تا دیر وقت بیدار میمونم و با ملو بازی میکنم و کمی خلوت میکنم برای خودم. کمتر از بیست و چار ساعت دیگه به مدت یک هفته ملو رو میذارم پیش بچه ها و میرم خونه. خسته و کلافه از نق های خونواده، کشیک هام رو پشت هم میچینم و پدرم درمیاد اما لب به شکایت وا نمیکنم. آخرین کشیک اما، کشیک کمکی روز جمعه‌ست. تا ساعت دو باید بمونم و بعد ملو رو برم بذارم پیش الهه و بعد برگردم و جم کنم برم فرودگاه. خستگی کشیک ها حتی توانی برای جم کردن چمدون تو تنم نذاشته و همه چی مونده برای لحظه آخر. ساعت شیش بیدار میشم و دوش میگیرم صدای تو به شب پروانه میدوزد...ادامه مطلب
ما را در سایت صدای تو به شب پروانه میدوزد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2tyraannoosaurus1 بازدید : 110 تاريخ : جمعه 4 تير 1400 ساعت: 19:10